محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

یه سوال

سلام...دوستان عزیز یه سوال دارم. با توجه به اینکه زمان تحویل سال 14:30 دقیقه روز 4شنبه 30 اسفند 1391 است. به نظر شما نوزادان عزیز که از این ساعت به بعد تا 12 بامداد 4شنبه 30 فروردین متولد میشن. متولد چه سالی هستن؟ 91 یا 92؟ به نظر من هنوز 91 میشه. آخه فرداش یک فروردینه.روز مهمتر از ساعته یعنی ساعتهای تحویل سال یه جورایی قراردادین و البته روزها همینطور. اما 91 میشه. اما واسه خاطر تولدشون هم شده باید 92 بذارن تا هرسال تولد داشته باشن و 5-6 درمیون نشه تولدشون.... تازه اگه دختر باشه همون 92 بهتره چون سنشون یه سال کم میشه.     ...
25 بهمن 1391

محیا و تعطیلات

طبق معمول واسه تعطیلات رفتیم شمال و طبق معمول تو خونه دوتا مامان بزرگها گذشت نمیدونم چرا اتفاق خاصی نیفتاد و من هم همش خواب بودم. شما هم که خوش میگذروندی و حال همه رو خوش میکردی.. جمعه هم به مرغداری و باغ و هوای خوب گذشت. یکشنبه هم با خاله جون اومدیم تهران تا کمی بمونه و آخر هفته ببرتت شمال تا من هم خدا بخواد برم مشهد.. بالاخره شمشیرو برات خریدم. و خاله جون سمانه گفت من خریدم و شما اونو از تو ماشین زندایی برداشتی و اونهم ادعا کرد که من خریدم و شما باورت شد. دایی جون هم یه طناب بست به کمرت و غلاف شمشیرو اونجا جاسازی کرد و شما هم گاردی گرفتی و افتادی بجون بچه ها. بقول مرجان خوبه دیگه دستت درد نمیگیره.. ...
24 بهمن 1391

دوری از هم - سفر به مشهدالرضا

دختر نازم. این روزها خونه ای پیش خاله جون. هم سرما خوردی و هم اون اومده تا خدا بخواد 5 شنبه با هم برید شمال. هرچند خونمون از مهد هم بدتره. من و خاله جون دیروز رفتیم زیر سرم و امروز باباعلی حالش بدشده بود. شما بنظرم وضعیتت بهتر از همست. هرچند سرفه های شدیدت تا صبح نذاشت بخوابی. دستگاه اسپری آلرژی رو هم هرچی گشتم تو خونه پیدا نکردم. نمیدونم کجا گذاشتم. میری شمال تا من تنها برم زیارت. مشهدالرضا. جایی که دلم از الان داره براش پر میکشه.   دانشگاه تسهیلات رو فقط برای ما و بچه های زیر دوسال قائل شده. آخه پروازیه و برای بلیط شما به مشکل برمیخورم.. من هم دیدم حیفه نرم. و چقدر شما دوست داشتی بیای. فعلا بهت نگفتیم کجا میرم. چون عاشقان...
24 بهمن 1391

دردی عظیم

من عاشق عکاسیم. مخصوصا واسه دختر نازم. حتی تو اتفاقهای بدی که براش میفته صبورانه اول عکس میگیرم و بعد بچه ام رو... چند روزیه که گوشیم شکسته و وبلاگم بدون عکس مونده. دوربین رو نمیشه همه جا با خودت ببری واسه همین دوست دارم کیفیت دوربین گوشیم خوب باشه. این چندمین بارشه که محیا زمینش زده و دیگه نمیخوام پول تعمیرشو بدم. غریبه نیستین. باید تا آخر برج صبر کنم تا یک گوشی با کیفیت بخرم...
23 بهمن 1391

احسان خواننده میشود

میدونید این کیه(تی شرت سفیده)؟ پسر برادرم احسان. داداش همون امین جونی که میشناسید. یعنی پسردایی محیا. یه روز اومدم این عکسو تو اینترنت دیدم. شوکه شدم. خونه خودشون که زیرزمین نداشت. شنیدم از حیاط خونه بابابزرگش (بابام) تمریناشو آغاز کرده. شوخی بود احسان جونی. ما برات آرزوی موفقیت میکنیم.. میدونم که کارتو جدی دنبال میکنی. عمه قربون قدت بره.احسان الان مهندسی صنایع بابل میخونه و قول داده ارشد تهران قبول بشه و بیاد پیش خودم.خداییش برادرزاده هام خیلی دوسم دارن. مامانشون میگه من حسودیم میشه. تازه احسان بمن میگه عمه یاسمین آخه یه بار داشتم میرفتم عروسی و کلی بخودم رسیدم این نظر تو ذهنش ثبت شد.. ...
16 بهمن 1391

نکات ریز از محیای تیز

- مانی من ال نود دوست ندارم. یکی دیده بخر!!206بخر!! ال نود ماشین مش مندلیه بمیرم بچم هم مثل خودم کم توقعه.. مامان اینهمه ماشینای خوشگلتر،گرونتر..فعلا که 206 واست از فراری هم رویایی تره.. فکر میکنی اونقدر خوبه و خوشگل و گرونه که ما هرگز برات نمیخریم. اما مامانی خیلی کم جاست. ما دیگه نمیتونیم وقتی میریم شمال کلی خوردنی از خونه مامان بزرگا بار بزنیم و بیاریم.. - دیروز تو پارکینگ دیدی همسایه داره 405شو تمیز میکنه. تو راه پله گریه که چرا عمو 206 نداره؟؟. من هم گفتم تازه فروخت و اینو خریده. و شما گریه که ن ه دویس ویشیشش قشنگتر بود.. آخه بچه به ما چه خوب..آخه من چطور بهت بفهمونم با این سن کمت که 206 الان گرون شده این بنده خدا ...
16 بهمن 1391

غذا خوردن یه دختر مودب

این قیافه که معرف حضور هست: میخواد غذا بخوره: محیا ژست بگیر: بسه . دیده عکس نگیر  تو خونه روسری سر میکنی و میکشی کاملا جلو و میگی: مانی ببین خاله منظر شدم . خوبه منو الگو قرار ندادی.زمانی که خاله بهار مربیت بود هد میذاشتی تا شبیه به اون بشی. گفتی مانی مامان بزرگها غصه بلدن. چرا مامان بزرگم بلد نیست برام قصه بگه . من گفتم بلده شما ازش بخواه برات میگه. گفتی نه این چه مامان بزرگیه قصه نمیگه. مادرجون و پدرجون هم بلد نیستن. نه اینکه شما میری شمال آروم میشینی تا به قصه گوش کنی!! عزیزم شما اونجا قصه میسازی.. ...
16 بهمن 1391

از این روزها

سلام دوستای خوبمون که نبود ما دلتنگتون کرد ممنون از ابراز محبتتون. راستش من هرروز هستم و سر میزنم اما اونقدر مشغله دارم که نمیتونم فکرمو متمرکز کنم از محیا گلی بنویسم. حتی عکسای جدید هم ندارم...  بعد از رفتن عمه و خاله جون، ما هم میایم سرکار و عصرها میریم بازار. البته نه اینکه همش خرید کنیم ( هر کی پول دیده سلام مارو برسونه) اما میگردیم دنبال چیزای خوشگل و از اونجا که شما خیلی دوست نداری پرو کنی من میرم یا بزرگترشو میگیرم و یا کوچیکترشو. کارم هم شده عوض کردن. میترسم مغازه دارها کتکم بزنن. البته چون همشون تقریبا از آشناهای چندین ساله هستن و من هم روابطم با دخترای فروشنده حسنه بنده خداها وقتی بهشون میگم اومدم بزرگتر یا کوچیکتر ب...
15 بهمن 1391

بازی وبلاگی

مامان کوروش جونی لطف کرده و من رو به یک بازی وبلاگی دعوت کرده و خواسته که سه دلیل برای ساخت وبلاگ ِ محیا را بگم. والا بنظرم تمام مامانها نظرشون عین خودمه.اما من سه تاشو لیست میکنم 1- وقتی محیا بزرگ بشه و من این وبلاگ رو بهش نشون بدم مطمئنن زمانیکه که خودش درگیر امورات زندگیشه و فرصت کافی نداریم تا براش از بچگیهاش بگم. هم حافظه ام یاری نمیکنه با این جزئیات و هم وقت. مطمئنا وقتی خودش بخونه براش جالب خواهد بود. اونهم تو وقتای آزادش 2- منم مثل بقیه دفتر خاطرات دارم که از دوران مدرسه توش مینوشتم اما واقعا مرورشون کسل کنندست. اینجا تصاویر هم سند میشه و هم جذابیتو افزایش میده.. 3- من اصلا بلد نیستم قربون صدقه دخترم برم و حتی درمورد...
11 بهمن 1391